سیاه پوش: February 2006

Sunday, February 26, 2006

مثنوی


وقتی که گفتم ای عزیز؛ من دوستت دارم هنوز
خندیدی و گفتی به من؛ درعشق من اینک بسوز
گفتم برای خاطرت من مثنوی ها گفته ام
گفتی که شعرت کهنه بود من شهر نو می خواستم
گفتم هوای خاطرم در یاد تو پر می زند
گفتی برو من خسته ام یادم به تو سر می زند
من تا سحر ماندم ولی گویا که در یادت نبود
گفتی که راهت دور بود دل جای دیگر رفته بود
زیبای من؛ من بارها لیلا و مجنون خوانده ام
!!!لیلای تو اینک منم مجنون عشقت مانده ام

Friday, February 17, 2006

ما زياران چشم ياری داشتيم


حالمان بد نيست غم کم می خوريم کم که نه! هر روز کم کم می خوريم
آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند
!!!!خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بيدارم نکردی؟ آفتاب
خنجری بر قلب بيمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد يک شبه بيداد آمد داد شد
عشق آخر تيشه زد بر ريشه ام تيشه زد بر ريشه ی انديشه ام
عشق اگر اينست مرتد می شوم خوب اگر اينست من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است کافرم! ديگر مسلمانی بس است
در ميان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ی مردم شدم
بعد ازاين بابی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم
نيستم از مردم خنجر بدست بت پرستم، بت پرستم، بت پرست
بت پرستم،بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه ی بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم
من که با دريا تلاطم کرده ام راه دريا را چرا گم کرده ام؟؟؟
!قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن
من نمی گويم که خاموشم مکن من نمی گويم فراموشم مکن
من نمي گويم که با من يار باش من نمی گويم مرا غم خوار باش
من نمی گويم،دگر گفتن بس است گفتن اما هيچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شيرين! شاد باش دست کم يک شب تو هم فرهاد باش
!!!!آه! در شهر شما ياری نبود قصه هايم را خريداری نبود
وای! رسم شهرتان بيداد بود شهرتان از خون ما آباد بود
از درو ديوارتان خون می چکد خون من،فرهاد،مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان
اينهمه خنجر دل کس خون نشد اين همه ليلی،کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فريادتان بيستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پيشه ام بويی از فرهاد دارد تيشه ام
عشق از من دورو پايم لنگ بود قيمتش بسيار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پايم خسته بود تيشه گر افتاد دستم بسته بود
!هيچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه
!هيچ کس از حال ما پرسيد؟ نه! هيچ کس اندوه مارا ديد؟ نه
هيچ کس اشکی برای ما نريخت هر که با ما بود از ما می گريخت
چند روزی هست حالم ديدنیست حال من از اين و آن پرسيدنيست
گاه بر روی زمين زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم
حافظ ديوانه فالم را گرفت يک غزل آمد که حالم را گرفت
ما زياران چشم ياری داشتيم خود غلط بود آنچه می پنداشتيم

ღღ♥♥کسی که مثل هیچکس نیستღღ♥♥


ღ♥ღ♥ღ♥دلم برای کسی تنگ است که مثل هیچکس نیستღ♥ღ♥ღ♥
دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب حمایتش را بر گلهای کوچک باغچه جنگلی دلم ارزانی می کند
کسی که حس میکند مرا در اعماق آبی پوست و گوشت بی رمق باغچه ام
و گیسوانش را بید وار در گیسوانم می آمیزد
و بازوان توانایش را بر گردن گلبرگهایم حلقه می کند و میفشارد
کسی که در من هق هق می گرید
برایم آرام آرام قصه شازده کوچولو را زمزمه می کند
ومرا نمی ترساند از سیاره های دوردست خاموش اثیری
از غولهای بدشکل و بدجنسی که هر آینه
ماه پیشانی توی قصه، ویا چل گیسی را به انتظار نشسته اند
تا اسیر خانه حسد و بی مهری کمرنگی شان کنند
بی شک بی شک
کسي هست
کسی که چون فروغ مانند کسی نیست
و چون حمید به انتظار کسی است
کسی که مثل هیچکس نیست
کسی که چشمان قشنگش بر ژرفنای آبی دلم عقاب وار آگاه است
دلم برای کسی تنگ است
که معصومی دلم را ادراک می کند
و چون کودک معصومی دلش برای دلم می سوزد
کسی که سبزی تناور باغچه تنم را با دست های سپیدش
هم آب می دهد و هم نور می افشاند
بی شک بی شک
کسي هست
ღღ♥♥کسی که مثل هیچکس نیستღ♥ ღ♥ღ♥ღ

....................


از دوست ز یادگار دردی دارم
کان درد به صد هزار درمان ندهم
من درد تو را زدست آسان ندهم
دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم
(مولوی)

Sunday, February 12, 2006

...فرشته



یه روز که اصلاً خوب نبود
یه فرشته که انگاری از آسمون اومده بود
با حرفای خیلی قشنگ
اومد تو یه زندگی تاریک
انگاری خدا فرستاده بودش
ولی انگاری اشتباه اومده بود
الآن میخواد بره
....هیچوقت نفهمیدم خدا چرا فرشته ها رو آفرید


NaeF  NaeF  NaeF