سیاه پوش: May 2006

Monday, May 15, 2006

راز شقایق


شقايق گفت :با خنده نه بيمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حديث ديگري دارم
گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي
يکي از روزهايي که زمين تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش مي سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بي تاب و خشکيده تنم در آتشي مي سوخت
ز ره آمد يکي خسته به پايش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود ز آنچه زير لب
مي گفت
شنيدم سخت شيدا بود نمي دانم چه بيماري
به جان دلبرش افتاده بود- اما
طبيبان گفته بودندش
اگر يک شاخه گل آرد
ازآن نوعي که من بودم
بگيرند ريشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
براي دلبرش آندم
شفا يابد
چنانچه با خودش مي گفت بسي کوه و بيابان را
بسي صحراي سوزان را به دنبال گلش بوده
و يک دم هم نياسوده که افتاد چشم او ناگه
به روي من
بدون لحظه اي ترديد شتابان شد به سوي من
به آساني مرا با ريشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد
و او مي رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا مي کرد
پس از چندي
هوا چون کوره آتش زمين مي سوخت
و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام مي سوخت
به لب هايي که تاول داشت گفت:اما چه بايد کرد؟
در اين صحرا که آبي نيست
به جانم هيچ تابي نيست
اگر گل ريشه اش سوزد که واي بر من
براي دلبرم هرگز
دوايي نيست
!!واز اين گل که جايي نيست ؛ خودش هم تشنه بود اما
نمي فهميد حالش را چنان مي رفت و
من در دست او بودم
وحالا من تمام هست او بودم
دلم مي سوخت اما راه پايان کو ؟
نه حتي آب، نسيمي در بيابان کو ؟
و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت
که ناگه
روي زانوهاي خود خم شد دگر از صبر اوکم ش
ددلش لبريز ماتم شد کمي انديشه کرد- آنگه -
مرا در گوشه اي از آن بيابان کاشت
نشست و سينه را با سنگ خارايي
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه
صداي قلب او گويي جهان را زيرو رو مي کرد
زمين و آسمان را پشت و رو مي کرد
و هر چيزي که هرجا بود با غم رو به رو مي کرد
نمي دانم چه مي گويم ؟ به جاي آب، خونش را
به من مي داد و بر لب هاي او فرياد
بمان اي گل
که تو تاج سرم هستي
دواي دلبرم هستي
بمان اي گل
ومن ماندم
نشان عشق و شيدايي
و با اين رنگ و زيبايي
و نام من شقايق شد
گل هميشه عاشق شد

سکوت


حس می‌کنم
که اگه چیزی نگم
فاصله زیاد می‌شه
.......

نمیشه تمومش کرد ...هر چه با خودم کلنجار رفتم نشد


!دوباره زنده می شوم

...نوای ساز من و رقص و ناز تو پایانی ندارد

.....


بعد ما هر که وفا دید ز ما یاد کند

نقاب تو


ما نظر از تو گرفتیم چه رفته است تو را ؟

...


.از بازی کردن بدم میاد
.از بازی دادن بدم میاد
.از اسباب بازی بودن و اسباب بازی شدن و اسباب بازی کردن بدم میاد
.از جنده کردن دوست داشتنم بدم میاد
.از هیجانی که بخواد ارزشام رو به بازی بگیره بدم میاد

.از شک کردن بدم میاد
.هر چند از مطمئن بودنم بدم میاد
.از غریبه‌ها خوشم میاد
.از اینکه غریبه‌ها رو بیارم تو رویاهام خوشم میاد
.از نزدیک شدن به آدما خوشم میاد
.از اینکه سرم به سنگ بخوره خوشم میاد
.حتی از اینکه سرم هی به سنگ بخوره هم خوشم میاد
.از اینکه بترسم یه هو و عوض بشم بدم میاد
.از اینکه یه هو آدم تکون بخوره و فکر کنه شاید من اشتباه میکنم بدم میاد
.از اینکه از رو قواعد و اصول بازی کنم بدم میاد
====================

خیال باطل



دستانت را در باغچه کاشته ای ؟


در این برهوت

هیچ دستی نمی روید ، که صداقت را سلامی باشد

درد بی درمان من


به که باید گفت

سر در گریبانم

و جز تحمل تکلم خاموشی

چاره ای نیست

هوس


! گویدم دل : هوس لبخندی است
. میزنم تا هوس زشت زیادش برود


NaeF  NaeF  NaeF