سیاه پوش: داستان بی کسی

Monday, August 07, 2006

داستان بی کسی



بس شنیدم داستان بی کسی
بس شنیدم قصه دلواپسی
قصه عشق از زبان هر کسی
گفته اند از این حکایت ها بسی
حال از من بشنو این افسانه را
شرح حال این دل دیوانه را
:چشم هایش بویی از نیرنگ داشت
گویی از با من نشستن ننگ داشت
با دلم انگار قصد جنگ داشت
دل دریغا سینه ای از سنگ داشت
عاشقم من قصد هیچ انکار نیست
لیک با عاشق نشستن عار نیست
کار او آتش زدم من سوختن
در دل شب چشم بر در دوختن
من خریدن ناز و او نفروختن
سوختن در عشق را از بر شدیم
آتشی بودیم و خاکستر شدیم
از غم این عشق مردن باک نیست
خون دل هر لحظه خوردن باک نیست
آه می ترسم شبی رسوا شوم
بدتر از رسوایی ام تنها شوم
وای از این صید و آه از آن کمند
پیش رویم خنده پشتم پوزخند
بر چنین نامهربانی دل مبند
دوستان گفتند و دل نشنید پند
خانه ای ویرانه تر از ویرانه ام
من حقیقت نیستم افسانه ام
گر چه سوزد پر ولی پروانه ام
فاش می گویم که من دیوانه ام
تا به کی باید چنین دیوانگی
پیلگی بهتر از این پروانگی
گفتمش آرام جانی گفت: نه
گفتمش شیرین زبانی گفت: نه
می شود یک شب بمانی گفت: نه
گفتمش نا مهربانی گفت: نه
دل شبی دور از خیالش سر نکرد
گفتمش افسوس، او باور نکرد
چشم بر هم می زند من نیستم
می گشاید چشم، من من نیستم
خود نمی دانم خدایا کیستم
یک نفر با من بگوید چیستم
می کشیدم آه، از دل بردمش
آه اگر آهم بگیرد دامنش
با تمام بی کسی ها ساختم
دل سپردم سر بزیر انداختم
این قماری بود و من نشناختم
وای بر من ساده بودم باختم
دل سپردن دست او دیوانگی است
اه غیر از من کسی دیوانه نیست
گریه کردن تا سحر کار من است
شاهد من چشم بیمار من است
فکر می کردم که او یار من است، نه
فقط در فکر آزار من است
نیتش از عشق تنها خواهش است
دوستت دارم دروغی فاحش است
یک شب آمد زیر و رویم کرد و رفت
پای بند جستجویم کرد و رفت
این دل دیوانه آخر جای کیست
آن که مجنونش منم لیلای کیست
مذهب او هر چه باداباد بود
خوش به حالش که اینچنین آزاد بود
بی نیاز از مستی می شاد بود
چشم هایش مست مادرزاد بود
یک شب آمد زیر و رویم کرد و رفت
.....................

0 Comments:

Post a Comment

<< Home


NaeF  NaeF  NaeF