سیاه پوش: November 2005

Tuesday, November 29, 2005

?


چقدر دلم ميخواد گريه كنم.... چقدر دلم ميخواد گريه كنم.... بطور رسمي به مدت چندين ساعت فقط هق هق كنم....! بدون وقفه.. و بيشتر هم براي خودم گريه كنم.. بدون اينكه به ياد كسي باشم و يا اينكه بخوام كسي به يادم باشه..! چقدر دلم ميخواد فقط يه دوست داشته باشم... فرقي نمي كنه دختر باشه يا پسر .. فقط يه دوست باشه.. يه دوستي كه فقط بخاطر خودم باهام دوست باشه.. يه دوستي كه هر وقت خواستم پيشم باشه.. يه دوستي كه با هم يكي باشه.. توي همه مسائل... يه دوستي كه هر وقت دلم گرفت و دلتنگ شدم بدون هيچ نگراني بهش زنگ بزنم... يه دوستي كه هيچ چيز از هم پنهان نكنه... فقط يه دوست... بخدا فقط يه دوست ميخوام كه توي اين دلتنگي ها وقتي ديگه هيچ چيزي راضيم نميكنه..نه گريه ... نه خوندن شعر و كتاب... نه هيچ چيز ديگه بدونم اون هست.. يه دوستي كه بدونم هميشه هست.. توي هر شرايطي.. فقط يه دوست ... بخدا توقع زيادي نيست...ولي هيچ كس نيست... هيچ كس....! چقدر دلم ميخواست قدرت داشتم... اونم قدرتي كه اگه كسي خواست بهم زور بگه نتونه... آخه بعضي ها يه جوري به آدم زور ميگن كه تو هيچ كاري نمي توني بكني در مقابلشون.. هيچي فقط مجبوري سكوت كني و هر چي اون مي گه بگي چشم...!‌نگيد كه ميشه..! نميشه .... بخدا بعضي اوقات فقط بايد تسليم بشي...باور كنيدچقدر دلم ميخواست اينجا نباشم... آره! ‌دلم ميخواست برم يه جايي خودم گم و گور كنم.. جايي كه هيچ كسي ازم خبر نداشته باشه.. جايي كه آدماش بهتر از اينجا باشن... جايي كه آسمونش اينطوري نباشه.. آنقدر دلگير و خفه كننده ..!‌اينجا رو دوست ندارم..! چقدر دلم ميخواست سيگار بشكم... اين روزها خيلي احساس ميكنم بهش نياز دارم..ولي نميشه.... اصلا نميشه.. شايد هم ميشه ولي من جراتش رو ندارم...! نميدونم..! چقدر دلم ميخواست مست باشم.. آنقدر مست باشم كه هيچ چيزي يادم نياد.. هيچ چيزي.. نه گذشته .. نه حال و نه .....! اصلا آنقدر مست باشم كه بميرم..! چقدر دلم ميخواست كه يكي عاشقانه دوستم داشته باشه.. آنقدر عاشقانه كه اون دلش بخواد من رو ببينه و منم له له بزنم براي ديدنش و فقط کافي باشه اراده کنيم تا کنار هم باشيم..! چقدر دلم ميخواست يكي بهم امنيت ميداد... فقط امنيت ...! يكي بهم مي گفت كه هست ... و من ميتونم گاهي اوقات كه نياز دارم بهش تكيه كنم... فقط گاهي اوقات.. شايدم هيچوقت تكيه نميكردم... ولي همين كه ميدونم هست باعث آرامشم ميشد...! چقدر دلم ميخواست آنقدر محكم و مقاوم نبودم.. گاهي اوقات از اينهمه محكم بودن و مقاوم بودن خسته ميشم.. دوست دارم گاهي اوقات ترسو باشم... ضعيف باشم.. بعد يكي باشه كه با حرفاش بهم قدرت و نيرو بده ... و پرم كنه از
.....انرژی

Sunday, November 27, 2005

?


می گویی مثل آیینه می خواهمت

اما آیینه بدبین است

Wednesday, November 23, 2005

دعا کن مرا



دعا کن مرا دعا کن مرا دعا کن مرا

تا چند وقت دیگه خدانگهدار

خون گریه کردی؟



!!...دیدی چه کردی با دلم

تو و من



خورشید اگر گرم تماشای تو نیست
دلگیر مشو زپشت کوه آمده است

هیچ



!...ای هیچ . برای هیچ . در هیچ . مپیچ

تولد یک راز


.امروز تولد کسی است
.و من پیغمبر فراموش شده ای هستم که احساس تنهایی میکند
.تنها و بی هیچ رازی برای نگفتن

دروغ


هی دروغ دروغ دروغ

!....این هم گلی به جمال آخرین دروغت

دوستان


دوستان شرح پریشانی من گوش کنید

!...قصه

سکوت


و حرف هایی است برای گفتن
حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند

خزان


غرق در دریای بودن

مُردن از تنها شدن

کس خزانم را نمی بیند . . .نمی بیند ؟

Saturday, November 19, 2005

نذر


میدانی ! وقتی تو را با شمعها نذر کردم

!...دل من هم آب شد


NaeF  NaeF  NaeF